برگ های سبز و تازه ی درختان با آواز موزون نسیم خنک صبح به رقصی آرام و با شکوه در آمده بودند. رقصی به مانند حوریان زیبای بهشت. سکوت دلنشینی آهنگ وزش باد را معنی دار کرده بود و همه چیز در این فضای پر مهر، آرام و خوشبخت بودند.
پرندگان با بالهای سفید و گاه با رنگ های چشم نواز با شور شوق و مملو از دوست داشتن به دور یکدیگر و در پهنای آبی آسمان می چرخیدند و سرود عاشقانه ای سر داده بودند.جویبارها و رودخانه ها به یکدیگر می پیوستند و راه دریا را در حالیکه چشمهایشان از خوشحالی می درخشید همچون کودکان ساده و معصومی می پیمودند و دویدن را برای وصال به بی حصر بودن انتخاب کرده بودند.
و دریا نیز با همان غرور و تواضع همیشگی خویش، با همان جوشش و آرامش خویش، آرام و متلاطم، مواج و ساکت، بر قامت بلند و کوتاه خویش ایستاده بود و به دشت نگاه می کرد و سخاوتش را با خورشید تقسیم می نمود.
در میان همه ی درختان شاد و آرام و زیبا، درختی بود که هیچ گاه هم صدای دیگران نمی شد. برگ هایش میلی به رقصیدن با آواز باد نداشتند. همیشه تنها و همیشه غمگین بود. مضطرب و نگران و آنقدر سنگین شده بود که گاه شاخه هایش تاب نمی آوردند و می شکستند، همه ی درختان و گلها و آب ها و پرندگان از او فاصله می گرفتند، به او بی اعتنا شده بودند، می ترسیدند که آن همه شور و نشاط و خوشی تمام شود.
می ترسیدند که لحظه ای حس غم را در خویش بیابند و می ترسیدند هم درد و هم سخن آن درخت تنها شوند. و آن درخت باز هم ایستاده بود، روی پای خویش و ایستاده بود... و باید می ایستاد. اما او نمی توانست احساس لذت کند. همرنگ شدن برایش سخت بود و هم صدا و هم آواز شدن نیز.
اصلاْ شعرهای درختان دیگر را دوست نداشت، زیبایی پرندگان را نیز. سخاوت آب را نمی فهمید، آرامش آسمان آزارش می داد. همه چیز نگرانش می کرد. او فهمیده بود...
او مسیر را می دید، حقیقت را می شنید، ریشه هایش سنگینی خاک را احساس می کردند و طعم تلخ زیستن را داشت تحمل می کرد. دوست داشت چشمانش را رو به هم چیز ببندد، رو به آن درختان مست، رو به پرندگان نادان و خوشحال، رو به آب که خطر را نمی فهمید و تنها تنها خاک را دوست داشت... و تنها و تنها خاک را.
اول ...دوم ...سوم :))
اولا که مثل همیشه قشنگ بود.
بعدشم این که این درخته که با خاک آشنا هست.
اصلا با همون خاک زنده اس دیگه ؟
شاید درختای دیگه هم مثل اون باشن اما اون نمیدونه/
همونجوری که احتمالا اونا این درخت ما رو نمی فهمن.
به هر حال بازم میگم که خیلی خوشگل بود :*:*:*
سلام.
متنت فوق العاده بود. مخصوصا با عکسی که انتخاب کرده بودی.
بعضی وقتها، اون درختان مست، فقط در ظاهر مست ان. تنها فرق اون درختا با درخت داستان شما، اینه که اونا تونستن با خوشحالی ظاهری، خوشحالی رو به دیگران بدن...قدرت تحمل داشتن...قدرت تضاد بین ظاهر و باطن...ولی این درخت نداشت! شاید هنوز نمیدونه که شادی به ظاهر اون میتونه غم رو از دل خیلی ها ببره!
موفق باشی
..با پاراگراف آخر موافقم.. منم اینجوری................
امّا خاک رو دوست ندارم.. چون ازش به وجود اومدم
?Inja yezarre avaz nashode
مثل همیشه ... فوق العاده .. و مثل همیشه قادر به تحسینش نیستم ... فقط بگم یه نویسنده ی واقعی :**
سلام دوست گل و با محبت خودمون.....با متنهای قشنگش که همیشه قابل تحسین...این درخت همانند فرزندی که از دل مادرش به این دنیا اومده و حالا این درخت از دل خاک بیرون اومده و به زایندش عشق میورزه و این خیلی قشنگ........
منتظر متنهای قشنگ هستیم..........
ممنون که خبرمون کردی خانمی...موفق باشی........
من به این میگم از اون طرف بوم افتادن!
سلام عزیز ..خوبی ....مطلب قشنگی بود..یاد این جمله افتادم ....درختان ایستاده میمیرند ..فعلا
اره عزیزم هنوز سر حرفم هستم ....خودمم می ترسم ... نمی دونم ... دلم برات تنگیده آتی ... :(((