سلام ... حالت خوبه؟ آره با خود خودتم ... تو که فکر میکنی نوشته های مسخرم واسه یکی دیگست ... تو که هر چی بگم بازم به من شک داری ... گوش کن میخوام یکم درد و دل کنم ... مجبورم حرفامو اینجا بزنم ... چون خودت نیستی خودتم که میدونی ... من بجز تو کسی دیگه ای رو ندارم ...
دلم گرفته ... بهونه میاره ... میترسه ... میدونی که چقدر ضعیف ... فقط با حرفای تو آروم میشه ... نمیدونستی؟ خوب تقصییر تو نیست ... تو از این دل من هنوزم بیخبری ولی چی بگم؛ چیکار کنم که هم تو راحت بشی هم من ؟! منم نمیدونم ...
راستی دیشب خوابتو دیدم ... نمیدونی چقدر واسم قشنگ بود ... دوست دارم تعریف کنم اما ... جونی برای فشار دادن این کلمه های لعنتی که روی این کی بورد حک شدن و ندارن ... حالم زیاد خوش نیست ... نیستی ببینی ...
دستهایت کجاست؟ همان دستهایی که قرار بود مرهم بروی زخم خیالم بگذارند ...
دستهایت کجاست؟ تا شانه هایم را بگیرند و به من باور دهند که هستم ...
قاصدک دستهایت را میخواهد...
آتــــنا
جمعه 11 شهریورماه سال 1384 ساعت 02:27 ق.ظ
هیچی ندارم بگم
باید اون نظر بده فقط
امّا ناراحت نباش تو
خواب منو دیدی؟
هع هع ... تو که داداشیه خودمی :
سلام...
خیلی وبلاگ قشنگی دارین!!!!!! (امیدوارم که بهترم بشه )
به وبلاگ کوچولوی من هم یهسری بزنین!!!!!!!!!!!!۱۱
آخه این چه زندگییه؟!
salam ati jigar man nazar daram o0nam ine ke axe bacheha ro to0 webloget bezani bad nista vasam off bezar