-
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1385 00:29
خوشحال و شاد و خندانممممممممممممم قدر دنیارو میدانممممممممممممممم دست میزنم منننننننننننننننننننننننننننننن پا میکوبم منننننننننننننننننننننننننننن بقیش رو هم بلد نیستم الان شماها میاین میگین این آتیش هم دیوونست !! خوب حق هم دارید چون هستم ولی خیلی خوشحالم ... انقدر خوشحالم که دوست دارم طوری جیغ بکشم که کل محلمون...
-
...
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1385 22:33
بغض ... چه دردی داره ... کاش میذاشت راحت نفس بکشم ... کاش هیچوقت ... کاش راحت میشدم ... بسه دیگه خسته شدم ... بخدا خسته شدم ... خسته ام به اندازه یک عمر ... خسته یک عمر دویدن و نرسیدن ... یک عمر با ای کاش ها زنده بودن و همچنان خسته ... کاش همه چیز عوض می شد همه چیز از اول از آنجا که آمدم و شروع کردم از آن جا که...
-
باورم نمیشه ...
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 21:58
انگار همین دیروز بود که تو قسمتی از وجود من بودی چه افتخاری میکردم ... چه محکم بودم دستهای گرمت دور از دستهام اما قلبهامون پیش هم ... ( هه ) همچی چه قشنگ بود هیچی و هیچکس نمیتونست جلومون رو بگیره ... هیچ اتفاقی نمیتونست بیفته اما الان ... نفسم بالا نمیاد ... چقدر سخته ! این منم که هر قسمتی از قلبم به یک گوشه پرت شده و...
-
اول فروردین ...
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 23:29
اولین روز اولین روز بهار اولین و اولین ... اما چرا هنوز یخبندونه؟ چرا همه جا سرده؟ چرا بارون میاد؟؟؟ شاید من بیرون و از توی دلم میبینم !! دلم چه یخی زده ... فکر کردم با اومدن بهار بشه این یادگاریهای چروک شدرو دور ریخت ... اما انگار اشتباه میکردم اولین روز فروردین و من اینجا نشستم ! چه روز بدی بود ... چه روز نحسی بود !...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 21:18
گل اومد بهار اومد میرم به .... کجا میرم؟ خوب فردا عید است و همه لباسهای جدید و خومشل خریدن و فردا میرن خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ نه؟ خوب پس امیدوارم خوش بگذره بهتون ... الان نمیدونم چی بگم ... ولی برای تک تکتون آرزوی شادی و موفقیت رو میکنم ٬ و امیدوارم که بهترین سال باشه براتون (اگه منو بشناسید که هر سالتون عالیه )...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 07:15
باد! امشب روی لحظه هایم وزیدن نگیر ... من دیگر مشق هایم را با مداد سیاه نمی نویسم ... مدادم رنگ یک رنگی ست ... ساز، بی صدایی در خود شکست ... فریاد بغض در سنگینی سکوت بیرون ریخت ... صبر لحظه هایم کجا می رود؟! ... گامهایش سریع و بی پرواست ... مرا در این دیار جا مگذار ... باران به باریدن دل خوش است ... باران!...
-
دل ما اونقده پارست ... موندنش مرگ دوبارست !!
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 00:16
خسته شدم دیگه از خستگیام خسته شدم دیگه از بستگیــــام بسته شدم میزنـــم تیغ به بنــــد بستگی مــگه آزاد بـــشم ز خسـتگی بســه تنهایی دیگه توی قفس بسـه این قفس بـدون هــمفس دیگه بســه تشنگی بدون آب خوردن فریب و نیرنگ سراب واسه هر کی دل من تنگ میشه تا میفهمه دلش از سنگ میـشـه دوستی از روزمین پاک شـــده مردی و مردونگی...
-
آینه
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 23:44
میبینم صورتمو تو آینه ... با لبی خسته میپرسم از خودم این غریبه کیه از من چی میخواد ... اون به من یا من به اون خیره شدم باورم نمیشه هرچی میبینم ... چشامو یه لحظه رو هم میذارم با خودم میگم که این صورتکه ... میتونم از صورتم ورش دارم میکشم دستمو روی صورتم ... هرچی باید بدونم دستم میگه منو توی آینه نشون میده ... میگه این...
-
عجب !!!
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 03:31
دیروزو دوست داشتم ... اولین ولنتاینزی( valentines ) بود که بهم خوش گذشت ... دیگه بماند چرا ولی روزی به یاد موندنیی بود ... دوستش داشتم ¤ he was shy as hell girl ¤ he bought me a rose gir ¤ he didn't look into my eyes ... but ¤ i could read his mind girl ¤ my friend told me he liked me ¤ i said to her i like him too ¤...
-
گم شدم !
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 20:15
میخوام بنویسم اما نمیدونم چجوری٬ نمیدونم از کجا شروع کنم ٬ نمیدونم چجوری تعریف کنم ... شایدم میدونم٬ اما فقط میترسم که آخرش به کجا میرسه٬ کجا میخواد تموم بشه ... و کجا میخوام تموم کنم ! دیشب به آسمون سیاه خیره شده بودم و مونده بودم که این آسمون چقدر قشنگه و چقدر مهربونه ! > هر دفعه یکی از این دنیا جدا میشه یه ستاره...
-
بازنده !
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 00:29
چشمهایم را می بندم و بی هراس روی لبه پشت بام راه می روم. دیگر چه فرق دارد که در بستر بمیرم یا در جوی آب... اینک فریادی به دیواره ی رگهایم مشت می کوبد. فریادی که از ناله هایی جانکاه زاییده شده است. ناله های زجر آور هم نوعان من... آرام آرام راه می روم. می دانم که هر لحظه امکان سقوطم هست. می دانم که همه ی لذت کودکانه ای...
-
تنهایی
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 02:26
برگ های سبز و تازه ی درختان با آواز موزون نسیم خنک صبح به رقصی آرام و با شکوه در آمده بودند. رقصی به مانند حوریان زیبای بهشت. سکوت دلنشینی آهنگ وزش باد را معنی دار کرده بود و همه چیز در این فضای پر مهر، آرام و خوشبخت بودند. پرندگان با بالهای سفید و گاه با رنگ های چشم نواز با شور شوق و مملو از دوست داشتن به دور یکدیگر...
-
بیگانه !!!
جمعه 30 دیماه سال 1384 02:56
چقدر بده آدم دلش پر باشه اما لال مونی بگیره و نتونه با کسی حرف بزنه ... سعی کردم حرفهامو تو این شعر بگم ... زندگی و من چه می دانم که این بیراهه ی افسونگر دنیا چه می خواهد! چه می خوانم از این برج بلند زیستن در کنار نام های دیگر دنیا؟ کدام آزرده خاطر را در این برف زمستانی می توان دریافت؟ کدامین ماهرویی در این ظلمت های...
-
بهونه ...
چهارشنبه 21 دیماه سال 1384 00:55
از کجا بگویم که دلم چو تاریکی شب سیاست ... چشم بر هم میگذارم تا شاید به خواب عمیقی فرو روم ... آه افسوس که آن خواب بلند مدت به سراغم نمیاید ... تا کی ادامه دارد این کابوس های شبانه ... تا کی ادامه دارد این دردهای بیگانه ... و تا کی ادامه دارد این آشوب بودن دلم ... و تا کی ادامه دارد این فکرهای رنج آور در ذهنم ... رنج...
-
خدا !!
دوشنبه 19 دیماه سال 1384 01:47
اینو یجایی دیدم خیلی باهاش حال کردم و موافقم ... بخونیدش !! مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها دربارة موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا» رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» کافی است به...
-
میخوام ...
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 01:52
دلم یه تاب میخواد ... یه تاب کنار یه استخر میخواد ... یه استخر تو یه باغ بزرگ میخواد ... تو اون باغ یه خونه بزرگ قدیمی میخواد ... مثل این خونه ها که تو فیلما نشون میده ... دور تا دور این باغ یه دیوار دو متری میخوام ... این خونرو وسط یه جنگل میخوام ... این جنگل و توی یه شهر میخوام ... یه شهری که یه آدم هم توش نباشه ......
-
خدایا دستشو بگیر
جمعه 2 دیماه سال 1384 22:29
دیشب خواب یکی از دوستامو دیدم ... خودشو تا به حال ندیدم اما خیلی دوستش دارم... خیلی وقت دیگه حالی ازم نمیگیره ٬ فکر میکنه منم فراموشش کردم ! از همه بریده ٬ حتی من ! تقصییری نداره ... من درکش میکنم ! اما دیشب خوابتو دیدم خوشگله ! خیلی عذابم داد همون گوشه بود که همیشه حرفشو میزنی ... همون گوشه کنار کمدت که با خودت شب و...
-
هدفم چیست؟
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 23:05
<ادامه پست قبلی> انگیزه ای باقی نمونده واسه بازیچه شدن. عشق مثل یه کتاب طولانی و خسته کننده است از آینده خودم بطور وحشتناک میترسم و از او فرار میکنم ... و هر لحظه به پشتم نگاهی میندازم تا خیالم راحت شود. برای بار سوم به پشت خود نگاه میکنم ٬ اینبار در جایش نبود ... و در یک آن به جسمی قوی و محکم برخورد میکنم و به...
-
؟؟؟
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 23:32
دیدمش ...در کناری نشسته بود و مینالید و گریه میکرد ... به کنارش رفتم و به چشمان خونینش زل زدم ! چه شده است ؟ اما جوابی نداد ... در بقلش دفتری داشت ... آروم از دستان زخمیش جدایش کردم ... دفتر خاطرات دختری بود ... بوی محبت میداد ٬ صفحه اول رو خواندم ... از عشق میگفت ! چشمانم تند و تند کلمه ها و صفحه هارو میخواند ......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 02:18
روی من آرام رها شده نسیمی که از تو بی خبر است .. خورشید می خندد به من و تو .. به سرنوشت من ..! آه .. چقدر لحظه ها بی تابند .. چقدر بی ذوقم و کور برای دیدن فردا.. !فردای بی تو!... فردا چه رنگیه بدون تو ؟ آبی که نمی تونه باشه .. قرمزم که .. نه بابا حتما سیاه آسمون دل من خیلی وقته سیاهه فقط تو خبر داری تو .... راستش دلم...
-
هوم؟
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 02:48
یه روز بد یه اتفاق وحشتناک یه عمر خاطره تلخ ! یه خاطره تلخ یه روز بداخلاقی یه عمر پشیمونی ! میخوام قاطی پاتی بنویسم ٬ مثل آتیش بنویسم ٬ مثل من ! دوست دارم شاد بنویسم ٬ دوست دارم غمناک بنویسم ٬ دوست دارم شعر بگم٬ دوست دارم چرت و پرت بنویسم ! اصلا میخوام بشینم یه گوشه و مثل الکولی ها مشروب بخورم و داد و فریاد کنم ٬ واسه...
-
:|
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 17:43
دیشب خوابتو دیدم٬ کاش ندیده بودم ... من از تو متنفرم بعد تو میای به خوابم؟ تو زندگیم چیکار واسه من کردی جز اینکه بغلمو از غصه ها پر کردی ... از خاطره های بچگیم هیچی واسم نذاشتی ٬ همشونو خراب کردی ... با چه جراتی بازم برمیگردی میگی دخترم دوستت دارم ... عشق بابا ٬ دوستت دارم ؟! واسه چی زندگیمو خراب کردی؟ من چه گناهی...
-
پاسخ ...
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 22:50
قول دادم بگم واسه چی اون پست قبلی رو نوشتم ... اول که جواباتون برام جالب بود ... چون هر کی کامنت گذاشته از دوستهای خوب منه *خودم و میکشم چون از این دنیا خسته شدم * <~ کسایی که این جملرو بکار بردن٬ یا یه چیزی تو این مایه ها ٬ باید بگم که شماها که حالتون از من خراب تره و از زندگی بریدید میخواید به من انرژی مثبت...
-
یه سوال ...
دوشنبه 16 آبانماه سال 1384 19:41
لطفا هر کی این پست رو میخونه جواب بده ... میخوام جوابتون و بدونم راستشو بگو ... یه بیابون ... یه خونه ... یه اتاق تو اون اتاق یه میز ... یه تفنگ ... یه تیر ... من ... یک دقیفه وقت داری تصمیم بگیری که ٬ منو میکشی یا خودتو ؟ و چرا ؟! منم جواب میدم اما یادت باشه ... یه تفنگ ... یه تیر ... و یک دقیقه ...
-
تموم ...
شنبه 14 آبانماه سال 1384 22:20
میگم مرده بودم میگم چه آرامشی داشت میگم کاش هیچوقت اون تلفن لعنتی زنگ نمیزد میگم کاش بیدار نمیشدم و تو میخندی ... میگم پاکنه یادت هست؟ میگم من بلد نبودم ازش استفاده کنم میگم عوضی خودمو پاک کردم و تو میخندی ... میگم آخرین روز همیشه بدترین روزه میگم من به آخرین روز نزدیک میشم انگار میگم بهتره فکر کنم آخرین روز خیلی وقته...
-
و بعد از رفتنت ...
جمعه 13 آبانماه سال 1384 23:05
شبی از پشت یک تنهایی نمناک بارانی ... تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم ... تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ... پس از یک جستجوی نقره ای٬ در کوچه های آبی احساس ... تورا از بین گلهایی که در تنهاییم روئیدند با حسرت جدا کردم ... و تو با پاسخ آبی ترین موجهای دلم گقتی ... دلم حیران و سرگردان چشمانیست...
-
عشق ...
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1384 00:36
عشق یعنی مرگ ... عشق یعنی زجر ... عشق یعنی جان فدا کردن ... عشق یعنی از خود گذشتن ... یعنی بی تو ماندن و در غم غرق شدن ... یعنی جان کندن در مرداب نیستی ... عشق یعنی پوچ شدن ... یعنی مرگ ... ... چقدر تلخ این شیرینی عشق ... یا شایدم ...چقدر شیرین این تلخی عشق... کاش هیچوقت پامو تو این خیابون نمیذاشتم ... اما از کجا...
-
به به !
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 02:51
زندگی بر وقف من است و هر لحظه تازه هر روز را هضم میکنم ... همه چیز نیکو است. من خودم را دوست دارم و تایید میکنم . من به خویش و آنچه انجام میرسانم به چشم محبت نگاه میکنم !!! من ایمن هستم ... به کلاسهای meditation خوش آمدید
-
خوب ... دوباره از نو
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 03:54
میخوام دوباره از نو شروع کنم ... با اینکه همین الان با کله خوردم زمین اما بازم اشکالی نداره آتنا محکم تر از این چیزاست مگه نه آتی؟؟؟ چیزی از دست ندادی ... تازه یه دوست پیدا کردی ... یه دوست ارزشش بیشتره نه؟؟ فقط میخواستم بگم امشب اگه چند نفر نبودن نمیدونستم چی میشدم ... آره میگم آتی محکم اما خوب دیگه نه انقدرها هم که...
-
ببار...
شنبه 30 مهرماه سال 1384 23:05
ببار باران غمها ... ببار بر من که دردم ببار بر منه خسته ... که در غربت لب مرگم ببار باران که گر نباری امشب ... گل عاطفه ها امشب نخواند ببار ای آسمان پر محبت ... ببار بر من دگر طاقت ندارم