-
impossible
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 02:36
i thought i could ... but it's impossible i thought i could leave you in the past for your own good ... but its impossible i love you so much that i would do anything for you ... but i may not have another chance i want to be with you ... but it's impossible i want to spend the rest of my life with you ... but it's...
-
؟؟؟
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 00:07
همه از یک جنس ... همه از یک رنگ ... هیجان های بی اساس ... بهانه ای برای خوشحالی ... جماعتی از یک خیابان خسته ... بی هدف ! انتظارات سر به آسمان کشیده زیر سقفهای نیمه سوخته ... دختران انتظار ... عشقهای بی نقطه ... پسران نارس ... مشقهای ننوشته ... نگاه تلخ یک مادر از سالهای بدون جنگ ... خدمتهای بی سپاس ... تیرهای آلوده...
-
بریده !!!
جمعه 15 مهرماه سال 1384 02:26
دلتنگ تر از همیشه ... پر درد تر از همیشه ... در رویاهایم با پرهایی باز و کشیده پرواز میکنم ... اما تنها خسته هم نخواهم شد ... هیچوقت !!! در تاریکی شب به خانه تو میایم و در کنارت مینشینم... به تو نگاه میکنم که با چهره ای معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته ای ... دستانم را به طرفت دراز میکنم تا صورتت را لمس کنم ... اما...
-
واقعا اینجوریه که من فکر میکنم؟
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 01:39
دارم از شدت سرفه خفه میشم ! سرفه از سرما خوردگیه لعنتیه یا از شدت عصبانیت؟ نمیدونم فقط دلم میخواد از این آدمهای کثیف دور بشم برم یه جایی که هیچکی نباشه ... بیابون جنگل کوه دشت هر جایی ! فقط آدم نباشه ... حتی حاضرم یه ماهی باشم ! توی دریای بزرگ ٬ جایی که یه ماهی کوچیک و بیکس بتونه خودشو حصابی دور کنه ... شاید بگی چه...
-
پاییز
جمعه 1 مهرماه سال 1384 00:28
باز پاییز غمناک اومدو غم و غصه های تازه تو دل ما ریخت ... توی این هوای پاییزی داشتم راه میرفتم که... بوی برگهای نمدار بلند شده بود و بوش آدمو مست میکرد ... بارون لطیف پاییزی به گونه های سرخم میخورد و دست به اشکهام میداد و ... آروم جاری میشدن ... گاهی وقتها هم از درختها برگ زرد و نارنجی با چند تا برگ زرد و نارنجیه دیگه...
-
خدایا مواظبش باش ...
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 00:28
سرتو بذار رو شونم و آرورم بخواب گل بهار ... من پیشتم تا خود صبح٬ چشماتو آروم هم بذار... انقدر بیدار میمونم تا وقتی خوابت ببره... وقتی میخوابی رویا هم٬ ناز نگاتو میخره ... کابوسو زندون میکنم خواب بد و میسوزونم... مصل گنجیشک کوچیک٬ آروم بخواب مهربونم... دستت توی دست منه ٬ عزیز خوب نازنین ... چشماتو روی هم بذار رو شاپره...
-
فعلا ...
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 04:36
سلام !!! خواستم فقط یه شعری که شاید ۲ بیتشو بیشتر برات نگفتم و تموم کنم ... به قشنگی شعرای تو که هیچوقت نمیشه ... اما از قلب من اومده ... امیدوارم که خوشت بیاد واسه خنده تو دل بی قراره میدونستی؟ برای دیدن تو لحظه شمار میدونستی؟ تو گلی٬سبزه عیدی ... عمو نوروزی تو اصلا ( ) تو دلم بی تو خزون... با تو بهار میدونستی؟ غیره...
-
چند کلمه ...
جمعه 11 شهریورماه سال 1384 02:27
سلام ... حالت خوبه؟ آره با خود خودتم ... تو که فکر میکنی نوشته های مسخرم واسه یکی دیگست ... تو که هر چی بگم بازم به من شک داری ... گوش کن میخوام یکم درد و دل کنم ... مجبورم حرفامو اینجا بزنم ... چون خودت نیستی خودتم که میدونی ... من بجز تو کسی دیگه ای رو ندارم ... دلم گرفته ... بهونه میاره ... میترسه ... میدونی که...
-
دوستت دارم !!!
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 23:11
چند روز پیش ... همونروزی که قرار بود برای تفریح به یه شهر دیگه برم ... یادته که بهت گفتم؟ همینجوری که لب دریا نشسته بودم و به تو فکر میکردم ٬ خود به خود دستم به طرف تکه چوبی رفت و اسمامون رو روی شنهای ساحل نوشت ... و لبهام خود به خود شروع به زمزمه کردن ... زمزمه شعری که خیلی دوستش داشتم ... شعری که تو برای من گفته...
-
دوباره از نو !!!
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 22:39
سلام ... سلامی دوباره و نو ... پر از شادی و امید و خنده به علت خرابی وبلاگ قدیمیم مجبور شدم که کوچ کنم به این خونه جدید و تصمیم گرفتم که دیگه از غم و غصه و درد و کوفت نگم ( البته سعی میکنم ٬ اگه بشه ) اول از همه میخوام از بهترین دوستم ( مهیار ) تشکر کنم که خیلی از وقتشو گذاشت و به دستورهای من گوش داد و این وبلاگو...