دلم یه تاب میخواد ...
یه تاب کنار یه استخر میخواد ...
یه استخر تو یه باغ بزرگ میخواد ...
تو اون باغ یه خونه بزرگ قدیمی میخواد ... مثل این خونه ها که تو فیلما نشون میده ...
دور تا دور این باغ یه دیوار دو متری میخوام ...
این خونرو وسط یه جنگل میخوام ...
این جنگل و توی یه شهر میخوام ... یه شهری که یه آدم هم توش نباشه ...
دور از آدما ...
دور از آلودگی ...
دور از شهر ...
حتی دور از یه دهات یا ده کوچولو ...
اصلا یکی یه نقطه کوچولو از زمین و جدا کنه و دور تا دورشو سیم خاردار بکشه و با علامتهای بزرگ ورود ممنوع دور تا دورشو بگیره ...
دلم میخواد تنها باشم ...
دلم میخواد تاریک باشه ... همیشه ٬ چون آسمون پر ستاررو دوست دارم ... بهم آرامش میده ...
اینجوری میتونم بشینم رو اون تاب و ستاره هارو بشمارم ...
یه حیاط میخوام... با یه باغچه پر از گلهای رنگی ... اون موقع دیگه نمیزاشتم کسی گلی رو از شاخش جدا کنه ...
مثل م ...
دارم میرم ... میرم شاید یه جایی اینجوری بتونم پیدا کنم ...
فعلا !!!
دیشب خواب یکی از دوستامو دیدم ... خودشو تا به حال ندیدم اما خیلی دوستش دارم... خیلی وقت دیگه حالی ازم نمیگیره ٬ فکر میکنه منم فراموشش کردم !
از همه بریده ٬ حتی من !
تقصییری نداره ... من درکش میکنم !
اما دیشب خوابتو دیدم خوشگله !
خیلی عذابم داد
همون گوشه بود که همیشه حرفشو میزنی ... همون گوشه کنار کمدت که با خودت شب و روز تنها میشینی و به دیوارهای اتاقت زل میزنی. خودت خوب میدونم دارم با تو حرف میزنم ... خودتو به اون راه نزن دختر...
هی صدات کردم ٬ اسمتو چندین بار داد کشیدم ٬ اما جوابی ازت نشنیدم ... به اون گوشه اومدم ... به همون حالتی که همیشه خودت میگی خوابت برده بود ...
باز صدات کردم ٬ اینبار چشماتو آروم باز کردی و با تعجب بهم نگاه کردی ... بلند شدی و به دیوار محکم چسبیدی ...
. چرا میترسی؟ منم آتنا !!
...
منو یادت نمیاد؟ من همونم که شبیه بادمجون شده بودم ها !!!یادته چقدر بهم خندیدی؟
یادته موقع هایی که میشستیم همرو مسخره میکردیم؟
یادته میگفتیم من میام پیشت باهم میریم تجریش آبمیوه میخوریم ؟ بعدشم میریم یه عالمه راه میریم و میخندیم و شیطونی میکنیم... یادته؟
یادته میخندوندمت بعد میگفتم از خنده هات شیطنت میریزه٬ بعد تو قایم میشدی؟
...
و بعد از خواب میپرم ...
دلم واسه اون روزا تنگ شده ... دلم واسه خودت تنگ شده .
چون تو فرق داشتی ٬ تو درکم میکردی ٬ تو میخندوندیم ...
حالا هم عذاب میکشم ... چون نمیدونم چیکار کنم که از این حال در بیای ...
نمیخوام اینجوری باشی چون میدونم چقدر روحیت بهم ریختست ... میدونم کلی حرف داری اما کسی رو نداری که باهاش حرف بزنی ... یا نمیدونی که چجوری حرفهاتو بزنی ...
یادته اون اول ها ٬ یه بار که ناراحت بودی ٬ با اینکه درست نمیشناختمت و تو هم نمیشناختیم ... بهت گفتم اگه خواستی با کسی خرف بزنی یا میدونی که کاری از دستم بر میاد بهم بگو؟ یادته گفتم؟؟؟
هنوزم روی حرفم هستم ... یادت باشه
<ادامه پست قبلی>
انگیزه ای باقی نمونده واسه بازیچه شدن. عشق مثل یه کتاب طولانی و خسته کننده است
از آینده خودم بطور وحشتناک میترسم و از او فرار میکنم ... و هر لحظه به پشتم نگاهی میندازم تا خیالم راحت شود.
برای بار سوم به پشت خود نگاه میکنم ٬ اینبار در جایش نبود ... و در یک آن به جسمی قوی و محکم برخورد میکنم و به زمین می افتم.
دستانم به شدتی درد میگیرد٬ به بالا نگاه میکنم تا ببینم به چه خورده ام ... در جا خشک میشوم!!!!!!!!!
قلبم تند و تند میزند و من سعی میکنم از او دور بشوم ...
بر رویم میخندد و میگوید : شاید ضربه خورده باشم اما هنوز جان در تن دارم : ... با صدایی لرزان و وحشت زده میگویم : اما چطو...
و او باز میخندد .
خنده هاش لرزشی بیشتر بر تنم می انداخت . اون من نبودم ... اما او اول وحشتناک نبود !!!
چرا به این وضه افتاده بود؟
او من بودم؟
من در آینده ...
من از آینده خود وحشت داشتم !!!
من از اشتباهات رنج میبرم و ضربه میخورم ٬ و او منم که در روبروی خود ایستاده ام ٬ من از خود میترسم .
...
دیدمش ...در کناری نشسته بود و مینالید و گریه میکرد ...
به کنارش رفتم و به چشمان خونینش زل زدم !
چه شده است ؟
اما جوابی نداد ...
در بقلش دفتری داشت ... آروم از دستان زخمیش جدایش کردم ...
دفتر خاطرات دختری بود ... بوی محبت میداد ٬ صفحه اول رو خواندم ... از عشق میگفت !
چشمانم تند و تند کلمه ها و صفحه هارو میخواند ... چیزی بجز عشق درونش نبود ...
به صفحه های آخر رفتم ...
بوی نفرت میداد !!!
اما چرا؟
چند صفحه بیشتر خواندم ...
در اول دفتر دختر بچه ای با ذوق و شادی در آن نوشته بود ... اما در آخر دفتر انگار کسی دیگر در آن نوشته بود !
در وسط دفتر گل رز پجمرده پرپر شده ای بود ... گل زخمی ای بود ... مثل دستان خانمی که در کنار خیابانی نشسته بود ...
در کنارش نشستم و دستان زخمی اش را در دستانم گرفتم ٬ اما دستانش را کشید ...
صورتش را بالا کرد و نگاهی بر من کرد ...
انگار در آینه ای نگاه میکردم ... انگار من بودم ٬ اما چند سالی بزرگتر !!!
دفتر را از دستانم گرفت و با دستهای خونینش نوشت ...
نگاه کن عاقبت مرا ... تکرار مکن اشتباه مرا !!!
روی من آرام رها شده نسیمی که از تو بی خبر است ..
خورشید می خندد به من و تو ..
به سرنوشت من ..!
آه ..
چقدر لحظه ها بی تابند ..
چقدر بی ذوقم و کور برای دیدن فردا..
!فردای بی تو!...
فردا چه رنگیه بدون تو ؟
آبی که نمی تونه باشه ..
قرمزم که .. نه بابا
حتما سیاه
آسمون دل من خیلی وقته سیاهه
فقط تو خبر داری تو ....
راستش دلم گرفته بود آتی اجازه داد اینجا آپ کنم خودم وبلاگ دارما اما انگار مرض هم دارم
اگه نچسبید کله آتی رو بکنید ..
آتی می پرستمت تا آخرین نفس
سارا