چشمهایم را می بندم و بی هراس روی لبه پشت بام راه می روم.
دیگر چه فرق دارد که در بستر بمیرم یا در جوی آب...
اینک فریادی به دیواره ی رگهایم مشت می کوبد.
فریادی که از ناله هایی جانکاه زاییده شده است.
ناله های زجر آور هم نوعان من...
آرام آرام راه می روم.
می دانم که هر لحظه امکان سقوطم هست.
می دانم که همه ی لذت کودکانه ای که از زندگی می برم ممکن است در چشم به هم زدنی به نیستی بپیوندد.
ولی چه فرق دارد!
به هر حال دیر یا زود باید از محنت گاه زندگی گریخت.
کاش وقتی بین زمین و آسمان معلق می شوم، پیش از آنکه بمیرم لحظه ای بیاسایم.
و بدانم برای چه می میرم.
چراکه هرگز نفهمیدم برای چه زندگی می کنم.
می دانم که آسمان هم با من هم درد است.
نور مهتاب هم تیره و آلوده شده است.
او هم از خویش می هراسد.
همچون من...
او هم پا به پای من روی پشت بام راه می آید.
نمی دانم تا کی این بازی ادامه خواهد داشت...
امیدوارم زیاد طول نکشد.
چون به هر حال بازنده ی این بازی من هستم!
برگ های سبز و تازه ی درختان با آواز موزون نسیم خنک صبح به رقصی آرام و با شکوه در آمده بودند. رقصی به مانند حوریان زیبای بهشت. سکوت دلنشینی آهنگ وزش باد را معنی دار کرده بود و همه چیز در این فضای پر مهر، آرام و خوشبخت بودند.
پرندگان با بالهای سفید و گاه با رنگ های چشم نواز با شور شوق و مملو از دوست داشتن به دور یکدیگر و در پهنای آبی آسمان می چرخیدند و سرود عاشقانه ای سر داده بودند.جویبارها و رودخانه ها به یکدیگر می پیوستند و راه دریا را در حالیکه چشمهایشان از خوشحالی می درخشید همچون کودکان ساده و معصومی می پیمودند و دویدن را برای وصال به بی حصر بودن انتخاب کرده بودند.
و دریا نیز با همان غرور و تواضع همیشگی خویش، با همان جوشش و آرامش خویش، آرام و متلاطم، مواج و ساکت، بر قامت بلند و کوتاه خویش ایستاده بود و به دشت نگاه می کرد و سخاوتش را با خورشید تقسیم می نمود.
در میان همه ی درختان شاد و آرام و زیبا، درختی بود که هیچ گاه هم صدای دیگران نمی شد. برگ هایش میلی به رقصیدن با آواز باد نداشتند. همیشه تنها و همیشه غمگین بود. مضطرب و نگران و آنقدر سنگین شده بود که گاه شاخه هایش تاب نمی آوردند و می شکستند، همه ی درختان و گلها و آب ها و پرندگان از او فاصله می گرفتند، به او بی اعتنا شده بودند، می ترسیدند که آن همه شور و نشاط و خوشی تمام شود.
می ترسیدند که لحظه ای حس غم را در خویش بیابند و می ترسیدند هم درد و هم سخن آن درخت تنها شوند. و آن درخت باز هم ایستاده بود، روی پای خویش و ایستاده بود... و باید می ایستاد. اما او نمی توانست احساس لذت کند. همرنگ شدن برایش سخت بود و هم صدا و هم آواز شدن نیز.
اصلاْ شعرهای درختان دیگر را دوست نداشت، زیبایی پرندگان را نیز. سخاوت آب را نمی فهمید، آرامش آسمان آزارش می داد. همه چیز نگرانش می کرد. او فهمیده بود...
او مسیر را می دید، حقیقت را می شنید، ریشه هایش سنگینی خاک را احساس می کردند و طعم تلخ زیستن را داشت تحمل می کرد. دوست داشت چشمانش را رو به هم چیز ببندد، رو به آن درختان مست، رو به پرندگان نادان و خوشحال، رو به آب که خطر را نمی فهمید و تنها تنها خاک را دوست داشت... و تنها و تنها خاک را.
چقدر بده آدم دلش پر باشه اما لال مونی بگیره و نتونه با کسی حرف بزنه ... سعی کردم حرفهامو تو این شعر بگم ...
زندگی و من
چه می دانم که این بیراهه ی افسونگر دنیا چه می خواهد!
چه می خوانم از این برج بلند زیستن در کنار نام های دیگر دنیا؟
کدام آزرده خاطر را در این برف زمستانی می توان دریافت؟
کدامین ماهرویی در این ظلمت های شب هنگام چهره اش زیباست؟
چرا از تو حکایت می کنم ای یار؟
چرا از خویشتن می گویم و تو بازم نمی خوانی، ای دوست؟
مرا در غصه های خویش تنهایم گذارید،
مرا در این غم بودن، مرا در این آشپزخانه ی مرغان دریایی،
مرا در این آسمان کودکیهایم تنهایم گذارید
از این برف زمستانی هراسی نیست،
چرا این گونه می ترسی؟ به جمع صاحبان پیوند،
به جمع دوستان و آشنایان پیوند...
کنار خویشتن خواهم مرد،
به یاد خویشتن خواهم رفت...
ای روزگار ...
من کنار خیابان ایستاده ام، در شبی بارانی. قطرات درشت باران بر روی صورت خسته ام همچون مشت آهنی سرنوشتی شوم ضربه می زنند. گویی می خواهند قدرت تحمل مرا بیازمایند. و من همچنان ایستاده ام. هیچ کس نیست. می توانم تصویر خودم را بر آسفالت کف خیابان ببینم. و آن جغدی که بالای آن ساختمان نشسته است، گرچه وجودش جز توهمی هول انگیز در ذهن من نیست ولی با چشمانش مرا می ترساند، آن قدر به من نگاه می کند که پاهایم سست می شود و روی خیسی پیاده رو زانو می زنم. قلبم را در دستم حس می کنم، خون گرمش را که با آب های آسمان مخلوط شده است و از لای انگشتانم به زمین می چکد و خیلی زود با آب وارد جوی می شود. بدنم آن قدر سرد شده که گویی سرمای همه ی یخبندان های روی زمین در لابلای استخوان هایم جریان دارد. چشم هایم دیگر جغد را نمی بیند، فقط تشعشع سفید مهتاب را که از کف آسفالت خیابان می تابد می توانم ببینم. و چشمانم سوزش احمقانه ای را در خویش احساس می کنند. سستی عمیقی که بیشتر شبیه لحظات خواب رفتن است در نادانی من اثر می گذارد و آرام بر روی زمین خیس دراز می کشم. گویی بر تخت خواب نرم سیاه چال قبری خوابیده ام. و بی آنکه کسی بفهمد می میرم و تا فردا صبح همه ی خونم را آب با خودش می شوید و می برد.
از کجا بگویم که دلم چو تاریکی شب سیاست ...
چشم بر هم میگذارم تا شاید به خواب عمیقی فرو روم ...
آه افسوس که آن خواب بلند مدت به سراغم نمیاید ...
تا کی ادامه دارد این کابوس های شبانه ...
تا کی ادامه دارد این دردهای بیگانه ...
و تا کی ادامه دارد این آشوب بودن دلم ...
و تا کی ادامه دارد این فکرهای رنج آور در ذهنم ...
رنج میبرم از این گونه زندگی کردن ...
رنج میبرم از رنج بردن ترانه های خورد شده عاشقانه ...
رنج میبرم از دیدن گلبرگهای له شده خسته دنیا ...
رنج میبرم از دلتنگیها ...
رنج میبرم از فاصله ها و دور بودن ها ...
خستم ...
خستم از زندگی و یکنواخت بودن زندگی ...
خستم از این همه ذجر و خستگی ...
اما باز هم لبهایم را بر روی هم میگذارم تا غریبه ای حرفی از من نشنود ...
و باز در گوشه ای با شمعی روشن خواهم نشست و به دنبال چاره خواهم گشت ...
به امید آن روز ...
اینو یجایی دیدم خیلی باهاش حال کردم و موافقم ... بخونیدش !!
مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها دربارة موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا» رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت.
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
«می دانی چیست، به نظر من آرایشکرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر با تعجب گفت:
چرا چنین حرفی می زنی؟
من این جا هستم، من آرایشگرم.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:
«نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلد و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
«نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تأیید کرد: «دقیقاً ! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
منم الان دلم گرفته بود و میخواستم سر خدا داد بکشم ... اما یاد این داستان افتادم !!!
نیاید اینجا بگین اما ما پیشش میریم اون مارو تحویل نمیگیره ... اگه واقعا خدارو دوست داری و باورش داری اون صد در صد یجوری جواب حرفها و درد و دلها و سوالهای تورو میده... فقط دنبال نشونه باش