.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

باورم نمیشه ...

                                

 

انگار همین دیروز بود که تو قسمتی از وجود من بودی

چه افتخاری میکردم ... چه محکم بودم
دستهای گرمت دور از دستهام اما قلبهامون پیش هم ... ( هه )

همچی چه قشنگ بود
هیچی و هیچکس نمیتونست جلومون رو بگیره ... هیچ اتفاقی نمیتونست بیفته

اما الان ...

نفسم بالا نمیاد ... چقدر سخته !

این منم که هر قسمتی از قلبم به یک گوشه پرت شده و هیچی نمیتونه اونارو بهم بچسبونه !

دیگه نمیتونم چیزی نگم ... دیگه نمیتونم آروم بمونم ...
فکر میکردم تو ...

من شکستم ... مصل شیشه ای که محکم به زمین کبونده شده باشه ...

چی میتونم بگم؟ چیکار میتونم بکنم؟

به آسمون نگاه میکنم ... اشکام جاری میشن اما تو نمیتونی اشکای منو ببینی ... نه تو نمیتونی

 

منو به گوشه ای پرت کن و با کینه هایت برویم تفی بینداز ...

هر کار دوست داری بکن ...

اما دیدن تو منو به کشتن میده ... باور کن !

 

( این واسه پدر گرامی(گرامی؟؟؟؟؟) هستش نه کس دیگه عزیزان من !لطفا اشتباه نکنید !!  )

اول فروردین ...

اولین روز

اولین روز بهار

اولین و اولین ...

اما چرا هنوز یخبندونه؟

چرا همه جا سرده؟ چرا بارون میاد؟؟؟

شاید من بیرون و از توی دلم میبینم !!

دلم چه یخی زده ...

فکر کردم با اومدن بهار بشه این یادگاریهای چروک شدرو دور ریخت ... اما انگار اشتباه میکردم

اولین روز فروردین و من اینجا نشستم !

چه روز بدی بود ... چه روز نحسی بود !

سال سگ !!!
تازه امروز شروع شد ؟!

> گویند سالی که نیکوست از بهارش پیداست <

هه !