.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

هدفم چیست؟

<ادامه پست قبلی>

انگیزه ای باقی نمونده واسه بازیچه شدن. عشق مثل یه کتاب طولانی و خسته کننده است

از آینده خودم بطور وحشتناک میترسم و از او فرار میکنم ... و هر لحظه به پشتم نگاهی میندازم تا خیالم راحت شود.

برای بار سوم به پشت خود نگاه میکنم ٬ اینبار در جایش نبود ... و در یک آن به جسمی قوی و محکم برخورد میکنم و به زمین می افتم.

دستانم به شدتی درد میگیرد٬ به بالا نگاه میکنم تا ببینم به چه خورده ام ... در جا خشک میشوم!!!!!!!!!

قلبم تند و تند میزند و من سعی میکنم از او دور بشوم ...

بر رویم میخندد و میگوید : شاید ضربه خورده باشم اما هنوز جان در تن دارم : ... با صدایی لرزان و وحشت زده میگویم : اما چطو...

و او باز میخندد .

خنده هاش لرزشی بیشتر بر تنم می انداخت . اون من نبودم ... اما او اول وحشتناک نبود !!!
چرا به این وضه افتاده بود؟

او من بودم؟

من در آینده ...

من از آینده خود وحشت داشتم !!!

من از اشتباهات رنج میبرم و ضربه میخورم ٬ و او منم که در روبروی خود ایستاده ام ٬ من از خود میترسم .

...

 

 

؟؟؟

 

 

دیدمش ...در کناری نشسته بود و مینالید و گریه میکرد ...

به کنارش رفتم و به چشمان خونینش زل زدم !

چه شده است ؟

اما جوابی نداد ...

در بقلش دفتری داشت ... آروم از دستان زخمیش جدایش کردم ...

دفتر خاطرات دختری بود ... بوی محبت میداد ٬ صفحه اول رو خواندم ... از عشق میگفت !

چشمانم تند و تند کلمه ها و صفحه هارو میخواند ... چیزی بجز عشق درونش نبود ...

به صفحه های آخر رفتم ...

بوی نفرت میداد !!!
اما چرا؟

چند صفحه بیشتر خواندم ...

در اول دفتر دختر بچه ای با ذوق و شادی در آن نوشته بود ... اما در آخر دفتر انگار کسی دیگر در آن نوشته بود !

در وسط دفتر گل رز پجمرده پرپر شده ای بود ... گل زخمی ای بود ... مثل دستان خانمی که در کنار خیابانی نشسته بود ...

در کنارش نشستم و دستان زخمی اش را در دستانم گرفتم ٬ اما دستانش را کشید ...

صورتش را بالا کرد و نگاهی بر من کرد ...

انگار در آینه ای نگاه میکردم ... انگار من بودم ٬ اما چند سالی بزرگتر !!!
دفتر را از دستانم گرفت و با دستهای خونینش نوشت ...

 نگاه کن عاقبت مرا ... تکرار مکن اشتباه مرا !!!

 

 

 

 

روی من آرام رها شده نسیمی که از تو بی خبر است ..
خورشید می خندد به من و تو ..
به سرنوشت من ..!
آه ..
چقدر لحظه ها بی تابند ..
چقدر بی ذوقم و کور برای دیدن فردا..
!فردای بی تو!...

فردا چه رنگیه بدون تو ؟

آبی که نمی تونه باشه ..

قرمزم که .. نه بابا

حتما سیاه

آسمون دل من خیلی وقته سیاهه

فقط تو خبر داری  تو ....

راستش دلم گرفته بود آتی اجازه داد اینجا آپ کنم خودم وبلاگ دارما اما انگار مرض هم دارم

اگه نچسبید کله آتی رو بکنید ..

آتی می پرستمت تا آخرین نفس

سارا

 

 

هوم؟

یه روز بد

یه اتفاق وحشتناک

یه عمر خاطره تلخ !

 

یه خاطره تلخ

یه روز بداخلاقی

یه عمر پشیمونی !

 

میخوام قاطی پاتی بنویسم ٬ مثل آتیش بنویسم ٬ مثل من !  دوست دارم شاد بنویسم ٬ دوست دارم غمناک بنویسم ٬ دوست دارم شعر بگم٬ دوست دارم چرت و پرت بنویسم !

اصلا میخوام بشینم یه گوشه و مثل الکولی ها مشروب بخورم و داد و فریاد کنم ٬ واسه خودم بگم و واسه خودم هم بخندم ! 

از چی بنویسم؟ از کجا شروع کنم؟

دلم تنگ شده ٬ اما برای چی؟ برای کی؟

دیوونه شدم آیا؟! دیوونه که بودم !!!

همه چی واسم یجوری شده ٬ همه چی بوی عشق و دوست داشتن میده ٬ یا بهتر بگم بوی گند دروغ میده !!!
بوش از بوی خراب کاری گربه همسایمون هم بدتره (هان؟)

چی میگم؟ نکنه چتم ؟!

چتم؟! تو میگی چتم؟! هه هه ! میدونم الان میخندی و میگی که آره که هستی !

میدونی؟!

دلم یه چیز جدید میخواد !

یه چیز رویایی !

یه چیزی که منو از روی زمین بلند کنه و ببره تو ابرها ٬ یه جایی که پر از آرامش باشه !

یه اتفاقی بیفته که کوچولو بشم ... ۲-۳ سالم بشه !

یه اتفاقی بیفته که تموم خاطره های تلخ از توی ذهنم پاک بشن ... بتونم از نو شروع کنم !

 

آتیش الان در حال تلخ تنهایی و فکر کردن ( و مثلا درس خوندن) ٬ این سنگهایی که دونه دونه روی شونم چیده شدن خیلی سنگینی میکنن ... منتظر یکی ام که بیاد دستی بهم بده ... یا شایدم منتظر یه معجزه ام !

نمیدونم ... نمیدونم چی میخوام ٬ شایدم میدونم ... اما رسیدن بهش سخته !

سخته؟!

نمیدونم !!!

 

dark girl

:|

دیشب خوابتو دیدم٬ کاش ندیده بودم ...

من از تو متنفرم بعد تو میای به خوابم؟

تو زندگیم چیکار واسه من کردی جز اینکه بغلمو از غصه ها پر کردی ...

از خاطره های بچگیم هیچی واسم نذاشتی ٬ همشونو خراب کردی ...

با چه جراتی بازم برمیگردی میگی دخترم دوستت دارم ... عشق بابا ٬ دوستت دارم ؟!

واسه چی زندگیمو خراب کردی؟

من چه گناهی کرده بودم؟

من به تو چه بدیی کرده بودم؟

ما اصلا به تو چه بدیی کرده بودم که این بلاهارو سرمون آوردی ... از هم جدامون کردی؟!

حق انتخاب برای هیچ کدوممون نذاشتی ...

ای لعنت به تو ٬ لعنت به تو که تمام بد بختی هام تقصییر تو !

هر کیو ببخشم تورو تا آخر عمرم نخواهم بخشید٬ میفهمی؟

حالا برو گم شو که خیلی وقت از زندگیم انداختمت بیرون