داشت باران می بارید
به پهنای صورت این قاب قهوه ای
و ساعت از تمام طول شب
گذشته بود
تو هنوز لای روزمرگی هایت پنهان بودی ...
چشمهایت بوی کاغذ می داد
لبهایت بوی حرف
و گرم بود سرت
به گیراندن سیگارهای قدی
ندیدی گونه هایش چه طور شکوفه داد
همین دخترک سیاه و سفید داخل قاب
وقتی که آرام بیرون آمد
نگاهت کرد
لبهایش لرزید
ایستاد تا تمام سایه ها بیرون بروند از رگهایت
و آن وقت تو را آهسته از صدای یک جنگل چکاوک آفرید
باورت نمی شود ...
حالا دیگر
سرچشمه ی هرچه آبشار تنها همین موهای مرطوب توست
و یک سیاره ی کوچک می چرخد در انتهای چشمهایت
که مثل نفسهای بهار
سبز است
باورت نمی شود ...
حتی هنوز پیداست بوسه هایش روی پیشانی ات
تنها اگر مقابل آفتاب بایستی
و به بارانی فکر کنی که باریدنش
تنها به خاطرتوست
درست مثل همین حالا
که دارد باران می بارد
به پهنای صورت این قاب قدیمی
که چشمهای دختری را در خود
پنهان کرده است
سلام
قشنگ بود
اتفاقات زبانی توی شعرت محسوسه
بهت تبریک میگم
یه سری به من بزن
اگه برای تبادل لینک آماده ای بسم الله
dorost hamin halae ke dare baroon miad.. ama baraye az dast dadane oon...
hm... tamom shod!
تلخ...
غمگین...
مثل زندگی...
مواظب خودت باش خانومی...
salam khobi migam ke shadi ro mishnasi?