.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

.: آوای آتش آبی :.

... بشنو از این دل خسته من ...

خــاطره ... یادته؟

 

 

                                                                         

 

آن روز که آمدی تابستان بود و هوا آفتابی ...
و من مثل همیشه منتظر ...
منتظر اویی که قرار است در باران بیاید...
مگر به ما نگفته بودند که آن مرد در باران آمد ...
ولی آنروز هوا آفتابی بود٬ باران هم نمیبارید ...
شاید هم قرار بود که ببارد ولی فراموش کرده بود ...

کسی چه میداند؟
و من این را به فال نیک گرفتم...
و گمان کردم بااینکه او در باران نمیاید و بدون اسب است ...
همان است که عمری در رویاهایم نقش اول را بی غلط بازی کرده است ...

اما آن نازنین اهل پاییز٬ بی دلیل و شاید طبق قانون وداع سرنوشت ...
رفت ...
و من قهر کردم با آسمان ...
که اگر آنروز باریده بود٬ هرگز از خانه بیرون نرفته بودم ...
و شاید هرگز او را نمیدیدم ...

از آنروز که او رفت ...
ماه عزیزتر است ...
برای شبهای پر از آتش و پاییز تنهایی ام ...
باران چشمم دگر نمی گذارد ...
می گوید ٬ نباید گفت از کسی که بی بهانه تنهایت گذاشته  است ...
و من می بارم ...

تا خاطره ی روز یا شبی دیگر ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد